من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

عاشق نوشتن هستم احساستم رودر قالب مطالبی که مینویسم عنوان میکنم

من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

عاشق نوشتن هستم احساستم رودر قالب مطالبی که مینویسم عنوان میکنم

سلام خوش آمدید

غذاتون سرد نشه

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۴۸ ق.ظ

 

در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌ام را جلب کرد. 

♦️زن و مردی حدود ۴۰ ساله رو به‌ روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.

😡بدم آمد، با خودم گفتم چه معنی دارد؟ 
 شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

🤨داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم، بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم، واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.

🤓خوشم آمد، ذوق کردم، گفتم چه پدر و مادر باحالی، چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند، چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی، قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.

♦️داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.

😡اَی تُف، حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر؟
ما خیر سرمان مسلمانیم، اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها...

🤨داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند , زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش هم با مامان اومدیم تو حساب کردی.

🤓آخییی، آبجی و داداش بودن، الهی الهی، چه قشنگ، چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.

♦️داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت ؟ 
زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.

😡ای تو روح‌تون، از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست، زنیکه بی حیا، مردک عوضی آشغال و....

♦️داشتم چپ ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند، زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون 
مرد هم گفت: باشه دخترم، تو هم به نوه‌های گلم...

🤓وای خدا، پدر و دختر بودند، پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟

🤨🤓خب با داشتن چنین خانواده دوست‌ داشتنی باید هم جوان بماند، هرجا هستند سلامت باشند.

♦️🤔♦️اینجا بود که فهمیدم زندگی دیگران به من ربطی ندارد، اگه کمی شعور داشتم مثل بقیه غذامو
میخوردم
 که اینجوری سرد نشه ...

*😔((قضاوت بدون علم و آگاهی و تجسس در اعمال و زندگی دیگران؛ ممنوع))
🌹🌹🌹

  • مریم سادات موسوی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

دوست دارم که بهار
سر این کوچه ی بن بست که آمد نرود
دوست دارم که شکوفا کند این کهنه دلِ تنها را
باز غوغا بکند

شعر از : مریم سادات موسوی

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات