من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

عاشق نوشتن هستم احساستم رودر قالب مطالبی که مینویسم عنوان میکنم

من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

عاشق نوشتن هستم احساستم رودر قالب مطالبی که مینویسم عنوان میکنم

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌ام را جلب کرد. 

♦️زن و مردی حدود ۴۰ ساله رو به‌ روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.

😡بدم آمد، با خودم گفتم چه معنی دارد؟ 
 شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

🤨داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم، بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم، واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.

🤓خوشم آمد، ذوق کردم، گفتم چه پدر و مادر باحالی، چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند، چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی، قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.

♦️داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.

😡اَی تُف، حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر؟
ما خیر سرمان مسلمانیم، اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها...

🤨داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند , زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش هم با مامان اومدیم تو حساب کردی.

🤓آخییی، آبجی و داداش بودن، الهی الهی، چه قشنگ، چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.

♦️داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت ؟ 
زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.

😡ای تو روح‌تون، از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست، زنیکه بی حیا، مردک عوضی آشغال و....

♦️داشتم چپ ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند، زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون 
مرد هم گفت: باشه دخترم، تو هم به نوه‌های گلم...

🤓وای خدا، پدر و دختر بودند، پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟

🤨🤓خب با داشتن چنین خانواده دوست‌ داشتنی باید هم جوان بماند، هرجا هستند سلامت باشند.

♦️🤔♦️اینجا بود که فهمیدم زندگی دیگران به من ربطی ندارد، اگه کمی شعور داشتم مثل بقیه غذامو
میخوردم
 که اینجوری سرد نشه ...

*😔((قضاوت بدون علم و آگاهی و تجسس در اعمال و زندگی دیگران؛ ممنوع))
🌹🌹🌹

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی

بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود.
ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود. می‌گفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب می‌زده، برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته. پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. مامان می‌گفت: "جگرش داغه!"

ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود.
ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم... 

یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود،  جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این به‌بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.

کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه.
در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی‌هوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانه‌ی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارت‌زدن بود برای ورود به شرکت خودش.
او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
برای اثبات مادرانگی‌اش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیه‌ی مادرها مجاز به انجامش نبودند "بی‌در زدن به خانه‌ی پسرش رفتن"

یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثار به همراه دارد....

  • مریم سادات موسوی

شما این امکان را دارید یک شعر متناسب با سلیقه خود سفارش داده و به عزیزانتان تقدیم کنید. این هدیه ادبی با توجه به اطلاعاتی که شما در اختیار شاعر فرهیخته عارف اصفهانی قرار می دهید سروده می شود. اطلاعات مورد نیاز شامل موارد زیر می باشد و در شعر به صورت شاعرانه به آنها اشاره خواهد شد :

-موضوع: موضوع می تواند برای مناسبت های مختلف باشد، مانند سالگرد ازدواج، تولد، تشکر و یا مراسم ترحیم و مانند این موارد باشد.

- نام : در شعر از دو نام دلخواه شما استفاده می شود.

- ماه تولد، نام یک ماه به خصوص و یک روز مشخص مانند عید نوروز، کریسمس، ولنتاین و مانند این موارد که در تقویم برجسته شده‌اند.

- یک خاطره کوتاه.

- واژه دلخواه، تکه کلام و ...

شما این امکان را دارید یک شعر متناسب با سلیقه خود سفارش داده و به عزیزانتان تقدیم کنید. این هدیه ادبی با توجه به اطلاعاتی که شما در اختیار شاعر فرهیخته عارف اصفهانی قرار می دهید سروده می شود. اطلاعات مورد نیاز شامل موارد زیر می باشد و در شعر به صورت شاعرانه به آنها اشاره خواهد شد :

-موضوع: موضوع می تواند برای مناسبت های مختلف باشد، مانند سالگرد ازدواج، تولد، تشکر و یا مراسم ترحیم و مانند این موارد باشد.

- نام : در شعر از دو نام دلخواه شما استفاده می شود.

- ماه تولد، نام یک ماه به خصوص و یک روز مشخص مانند عید نوروز، کریسمس، ولنتاین و مانند این موارد که در تقویم برجسته شده‌اند.

- یک خاطره کوتاه.

- واژه دلخواه، تکه کلام و ...

 

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی

 

 

  • مریم سادات موسوی
  • سلام  میخوام براتون از یه دسته آدم ها صحبت کنم  که   شاید  الان کمتر در موردشون صحبت  میشه همونا که با سخاوتشون خاطره ی خوبی تو ذهن های ما  میزارند این   دسته  افراد اگر چه توهمین دوران وشرایط اقتصادی کنونی زندگی میکنن اما بخاطر روحیه وسبک زندگیشون یاد نگرفتنن  بد باشن یاد نگرفتن بد خواه  کسی باشن و سخاوتمندانه مبخشن. بخشیدن  اونا میتونه از کوچیکترین چیزها  شروع بشه تا بزرگترین  وبهترین  چیزها.   من یکی از این آدم ها رو کنار خودم داشتم کسی که با مهربونی ومحبت هایی که  بمن داشت باعث شد خاطره ی  خوبی ازش تو ذهنم  باقی بمونه اینکه معادلالت روبه هم بزنی ومثل بقیه رفتار نکنی کار آسونی نیست ولی اون این کاروکرد وبا بذر محبتی که تودلم کاشت منو تا ابد مدیون محبت ها ومهربونیاش کرد

  • خطاب به مامان زری مهربونم:

  • میدونی که هر بار که   سرمزارت قرر میگیرم ودستم رو روی سنگ مزارت  میزام  حضورت  رواحساس  میکنم

  • و با تمام  وجودم  به یاد محبت ها و  دلسوزیات گریه  میکنم

  • گریه میکنم که دیگه نیستی تا من با  افتخار به بقیه    بگم دعای مادرم در حقم اجابت  شد و خدا چون  تویی روسر راهم قرار داد

  • میدونی دعای مادرم چی بود؟

  • همیشه میگفت الهی که  از مادر شوهر خیرببینی و خدا یه  مادر شوهر  خوب قسمتت کنه  که تورو  مثل دخترش  دوست داشته   باشه

  •  

  • وبارها  وبارها من اینجمله  رواز دهان شما  شنیدم  که میگفتی  مثل دخترمی..............

  •  

  • دوم اردیبهشت 1400 من مامان زری عزیزم رواز دست  دادم ولی یاد وخاطراتش تا ابد  توذهنم باقیست

  •  

  • دوستت دارم مادر شوهره مهربونم

  • مریم سادات موسوی
من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل

دوست دارم که بهار
سر این کوچه ی بن بست که آمد نرود
دوست دارم که شکوفا کند این کهنه دلِ تنها را
باز غوغا بکند

شعر از : مریم سادات موسوی

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات